خوب من شکوه نکن این همه از تنهای

صبرکن،حوصله کن، ما شدنش می ارزد




تاریخ: یک شنبه 19 خرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

کیا آجیل امروز سر سفرشون بوود؟




تاریخ: چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

سال نو بر شما دوستان عزیزم مبارک باد امیدوارم سالی که پیش رو دارید آغاز روز هایی باشد که آرزو دارید




تاریخ: چهار شنبه 30 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

چـــقدر احـــمقانه ست ؛
از یـک قــــهوه ی تلـــخ
انتــظار فالِ شیــرین داشتن




تاریخ: جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

حتی خدا هم فریاد می زند من تنهام
قل هو الله احد




تاریخ: جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

گاه می اندیشم ...
چندان هم مهم نیست ،
اگر هیچ از دنیا نداشتـه باشم ...

همیــن مرا بس است ...
که کوچه ای داشته باشم و باران ...
و انسان هایی در زندگیم باشند ...
زلال تر از باران ... !




تاریخ: جمعه 18 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

به تاوان دل شکسته ام ،

هزاران دل خواهم شکست؛

گناهش پای کسی که دلم را شکست




تاریخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

خــاطـرات خـــیـلی عـــجـیـبند

گـــاهـی اوقــات مــی خـــنـدیـم ، بـه روزهــای کـه گــریـه مـی کـردیم

گـــاهی گــریه مــی کـــنـیم ؛ به یــاد روزهــایــی که می خــندیـدیـم . .
.




تاریخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

تمام خنده هایم را نذر کرده ام که گریه ام نگیرد

اما شبها...

وای از شبها...!

هوای آغوشت دیوانه ام می کند

ومن در اشک غرق می شوم




تاریخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

همه میگن 13 عدد نحسی ست!!!

اما من میگم عامل نحسی 1 و 3 هستن نه 13!

عشق های امروزی یا "1" طرفه اند یا "3" طرفه!!




تاریخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

اساسا من زن هستمو تو مرد...



اما نگران نباش!



به کسی نخواهمــــــــ گفت



که در پس مشکـــــــــلات و درد هایــــــــیکه



توبرایم ساختی وتحمل کردم



درپس نامــــــــــردی ونامهربــــــانی ای که



دیدمو دم نزدم



ودرپس بی معرفتــــــــــی هایی که



دیدمو معرفت به خرج دادم



مــــــــــــــــن مــــــــــــــ ــــــــــــردتـــــــــــ ـــــــربودم...!!!




تاریخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

ببینمتـــــــ. . .
گونه هایت خیس اســـتـــــ . . .
باز با این رفیق نابابـــــتـــــــــ . . نامش چه بود؟
هان! باران. . .
باز با "باران " قدم زدی ؟
هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . .
همدم خوبی نیست برای درد ها . . .
فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میكنــــــد




تاریخ: پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

می دانی ؟
وقتی قبل از برگشتن فعل رفتنی در کار باشد
محبت خراب می شود
محبت ویران می شود
محبت هیچ می شود
باور کن

یا برو
یا
بمان


اما اگر
رفتی ...
هیچ وقت برنگرد.

هیچ وقت ......

"نادر ابراهیمی"




تاریخ: جمعه 10 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

چه دنیای ساکتی!..
دیگر صدای تپش قلبها غوغا نمیکند،......
بی گمان همه شکسته اند!...




تاریخ: جمعه 10 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

قت کردین ما ایرانیا وقتی بچه هستیم، می گن بچه است، نمی فهمه!
وقتی نوجوان هستیم، می گن نوجوونه، نمی فهمه!
وقتی جوان هستیم می گن جوون و خامه، نمی فهمه!
وقتی بزرگ می شیم، می گن داره پیر می شه، نمی فهمه!
وقتی هم پیر هستیم می گن پیره، حالیش نیست! نمی فهمه!
فقط موقعی که می میریم میان سر قبرمون و می گن عجب انسان فهمیده ای بود
!




تاریخ: جمعه 10 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

دل من تو شهر سنگی دنباله یه هم صدا بود

میون این همه غریبه چشمای تو آشنا بود

تا اومدم که بفهمم تو شدی بود و نبودم

تا اومدک که بفهمم دیگه عاشق شده بودم




تاریخ: دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

به مناسبت خشک شدن دریاچه ارومیه و رود کارون




تاریخ: دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

كی واسه من قد یه نخود مردونگی رو كرد تا من واسش یه خروار رو كنم؟
این دنیا فقط همیشه واسه من كلك بوده و نامردی به هركی گفتم نوكرتم
با خنجر كوبیدتو این جیگرم..........................
بهروز وثوقی

 



تاریخ: دو شنبه 19 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

پدر ای چراغ خونه! مرد دریا، مرد بارون

با تو زندگی یه باغه، بی تو سرده مثل زندون

هر چی دارم از تو دارم ، تو بهار آرزوها

هنوزم اگه نگیری، دستامو می افتم از پا




تاریخ: یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

از کودکی فال فروش پرسیدم چه میکنی؟گفت به آنهایی که در دیروز و امروز خود مانده اند فردا را میفروشم . . .

 




تاریخ: دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

 

 

 یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

   

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

   

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

   

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!

  

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

  

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

 

  

یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! 

 

یک تقویت کننده  فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

  

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

  

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!

   




تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است




تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

خدایا ! کودکان گل فروش را می بینی ؟

مردان خانه به دوش...

دخترکان تن فروش ...

مادران سیاه پوش...

واعظان دین فروش ...

محرابهای فرش پوش...

پسران کلیه فروش ...

همه را می بینی و باز هم برای قضا شدن نمازمان خط و نشان می کشی !!



تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

اینگونه نگاه کنید... .
.
.

مرد را به عقلش نه به ثروتش
.

زن را به وفایش نه به جمالش
.

دوست را به محبتش نه به کلامش
.

عاشق را به صبرش نه به ادعایش
.

مال را به برکتش نه به مقدارش
.

خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
.

اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش
.

غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
.

درس را به استادش نه به سختیش
.

دانشمند را به علمش نه به مدرکش
.

مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش
.

نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
.

شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
.

دل را به پاکیش نه به صاحبش
.

جسم را به سلامتش نه به لاغریش
.

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
.
.
.

در انتشار آنچه خوبیست و ردی از عشق در آن هست
آخرین نفر نباشید!



تاریخ: دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

با تشکر از این همه بهداشت

دلی که هیچگاه برا مردم نسوخت




تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

 

1- عمومی ترین نام در جهان محمد است.
2- اسم تمام قاره ها با همان حرفی که آغاز شده است پایان می یابد.
3- مقاوم ترین ماهیچه در بدن ، زبان است.
4- کلمه «ماشین تحریر» (TYPEWRITER) طولانی ترین کلمه ای است که می توان با استفاده از حروف تنها یک ردیف کیبورد ساخت.
5- چشمک زدن زنان ، تقریباً دوبرابر مردان است.
6- شما نمی توانید با حبس نفستان ، خودکشی کنید.
7- محال است که آرنج تان را بلیسید.
8- وقتی که عطسه میکنید مردم به شما «عافیت باش» می گویند ، چرا که وقتی عطسه می کنید قلب شما به اندازه یک میلیونیم ثانیه می ایستد.
9- خوک ها به لحاظ فیزیک بدنی ، قادر به دیدن آسمان نیستند.
10- وقتی که به شدت عطسه می کنید، ممکن است یک دنده شما بشکند و اگر عطسه خود را حبس کنید، ممکن است یک رگ خونی در سر و یا گردن شما پاره شود و بمیرید.
11- جلیقه ضد گلوله ، ضد آتش ، برف پاک کن های شیشه جلوی اتومبیل و چاپگرهای لیزری توسط زنان اختراع شدند
.




تاریخ: سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

خداوندا
پریشانم
چه می خواهی تو ازجانم
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداواندا
اگر روزی زعرش خود به زیر ایی
لباس فقر بپوشی
غرورت رابرای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گوی
خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت برکاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
زحال بندگانت با خبر کردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن
در  این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد انکس که انسان است و از احساس سرشار است




تاریخ: چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

   بهمن ماه سال گذشته كه قيمت دلار و سكه طلا به طور حبابي افزايش يافت و اثرات زيان بار آن اقتصاد كشور را در بر گرفت دولتمردان علت آن نابساماني تاريخي را بازي زشت سياسي و رسانه اي مخالفان دولت و پيامك هاي يك خبرگزاري در روز تعطيل اعلام كردند اينك كه در دو هفته پس از تعطيلات ايام نوروز قيمت اكثر مواد غذايي و كالاهاي اساسي چون مرغ تخم مرغ برنج گوشت روغن لبنيات ميوه جات اجاره بها و قيمت مسكن و ساير مايحتاج ضروري مردم افزايش هاي بسيار شديدي كرده است

با تشکر فراوان از دولت مودان زحمت کش

این جانب خواهشندم کمی هم به فکر این مردم بیچاره که هیچ صدایی ازشون بلند نمی شه و مجبورن بسوز و بسازن باشید.

خدایا اون کارگری که ماهی سیصد هزار تومن پول می گیره باید چی کار کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




تاریخ: یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

معلم به خاطر سفید بودن نقاشی ام

تنبیه ام کرد و همه به من خندیدند

اما من خدایی را کشیده بودم که همه می گفتن دیدنی نیست 




تاریخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

منو میبره کوچه به کوچه

باغ انگوری ، باغ آلوچه

دره به دره

صحرا به صحرا

اونجا که شبا ، پشت بیشه ها

یه پری میاد ترسون و لرزون

پاشو میذاره تو آب چشمه

شونه میکنه موی پریشون



یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

منو میبره ته اون دره

اونجا که شبا یکه و تنها

تک درخت بید ، شاد و پر امید

میکنه به ناز ، دستشو دراز

که یه ستاره بچکه مث یه چیکه بارون

یه جای میوه ش ، سر یه شاخه ش

میشه آویزون



یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب

منو میبره از توی زندون

مث شبپره با خودش بیرون

میبره اونجا که شب سیاه

تا دم سحر شهیدای شهر

با فانوس خون جار می کشن

تو خیابونا ، سر میدونا

عمو یادگار ، مرد کینه دار

مستی یا هوشیار ، خوابی یا بیدار



مستیم و هوشیار شهیدای شهر

خوابیم و بیدار شهیدای شهر

آخرش یه شب ماه میاد بیرون

از سر اون کوه ، بالای دره

روی این میدون

رد میشه خندون



یه شب ماه میاد

سلام فرهاد عزیز عیدی دیگر امد و رفت و باز صدای دلنشینت را از کوچه پس کوچه ها شهر شنیدم

نیستی که ببینی دیگر چیزی نمی توان خرید که زمستونو باهاش سر کنیم

 




تاریخ: سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

فرا رسیدن نوروز باستانی، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید

جم بر همه ایرانیان پاک پندار، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد




تاریخ: دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

 

 

با سلام به وزیر بهداشت عزیز

اگه وقت کردید به آب و هوای اهواز و شهرهایی که این آب و هوا رو دارن یه نگاهی بندازین.به خدا ضرر نداره

امروز 28 اسفند ماه است و دوباره این مهمان همیشگی وارد شهر شد

تا کی ....................

صبر کن سهراب قایقت جا دارد منم از همهمه ی داغ زمین بی زارم




تاریخ: یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

 

 

 

 

 و......هم اکنون

 

 

 

 

 




تاریخ: جمعه 26 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

درگذشت یگانه بانوی شعر و ادب فارسی خالق داستان سووشون خانم سیمین دانشور را به ما ادب دوستان تسلیت میگویم.




تاریخ: دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

باز هم امروز مهمان ناخوانده واردشهر شد و باز هم مدارس .اداره ها بانک ها و.... تعطیل شد تا کی باید این  وضع رو تحمل کرد و تا کی باید اورانیومی که پر از بیماری هاست رو تنفس کرد خدایا کاش کسی بود که به این وضع رسیدگی می کرد

 

 




تاریخ: یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشيم جائی از بدنت آسیب ديدگي يا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خيلي عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافي دير شده نمی خواهم تاخير من بيشتر شود !
يكي از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

عشق واقعی به این می گن بعضی ها یاد بگیرن




تاریخ: جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید




تاریخ: جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

 

معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند .

در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند .

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند .

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد :
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟




تاریخ: جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

این داستان توی جزوه ی شیمی من نوشته شده اولین بار که خوندمش خیلی گریه کردم اما خیلی قشنگه حتما بخونید .

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟


 


I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond...

اون هیچ جوابی نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن كه اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو




تاریخ: دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)

به دلیل علاقه ی بسیار زیاد من به فروغ فرخزاد می خوام یکی از بهترین شعراش رو واستون بزارم امید وارم خوشتون بیاد

 

همهء هستي من آيهء تاريکيست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه

من در اين آيه ترا

به درخت و آب و آتش پيوند زدم

 

 

زندگي شايد

يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد

زندگي شايد

ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مياويزد

زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر ميگردد

 زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو

همآغوشي

يا عبور گيج رهگذري باشد

که کلاه از سر بر ميدارد

و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني ميگويد " صبح بخير "

 

 

زندگي شايد آن لحظه مسدوديست

که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد

ودر اين حسي است

که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت

 

در اتاقي که به اندازهء يک تنهاييست

دل من

که به اندازهء يک عشقست

به بهانه هاي سادهء خوشبختي خود مينگرد

به زوال زيباي گل ها در گلدان

به نهالي که تو در باغچهء خانه مان کاشته اي

و به آواز قناري ها

که به اندازهء يک پنجره ميخوانند

 

 

آه...

سهم من اينست

سهم من اينست 

 سهم من ،

آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد

سهم من پايين رفتن از يک پله مترو کست

و به چيزي در پوسيدگي و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدايي ان دادن که به من بگويد :

" دستهايت را

 دوست ميدارم "

 

 

دستهايم را در باغچه ميکارم

سبز خواهم شد ،  ميدانم ، ميدانم ، ميدانم

و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم

تخم خواهند گذاشت

 

 

گوشواري به دو گوشم ميآويزم

از دو گيلاس سرخ همزاد

و به ناخن هايم برگ گل کوکب ميچسبانم

کوچه اي هست که در آنجا

پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر

به تبسم هاي معصوم دخترکي ميانديشند که يک شب او را

باد با خود برد

 

 

کوچه اي هست که قلب من آن را

از محل کودکيم دزديده ست

 

سفر حجمي در خط زمان

و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمي از تصويري  آگاه

که ز مهماني يک آينه بر ميگردد

 

و بدينسانست

که کسي ميميرد

و کسي ميماند

هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي

صيد نخواهد کرد .

 

 

من

پري کوچک غمگيني را

ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد

و دلش را در يک ني لبک چوبين

مينوازد آرام ، آرام

پري کوچک غمگيني

که شب از يک بوسه ميميرد

و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد




تاریخ: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:,
ارسال توسط ثنا(آرنیکا)
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد